آخر راه

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

امير پسر خاله و پسر عمو من بود

٥سال پيش واسه درس رفته بود ايتاليا كه همونجا مستقر ميشه

هرشب باهم حرف ميزنيم و كلى با حرفاش دلمو گرم ميكنه
از خونه زدم بيرون و درو محكم به هم كوبيدم

چمدونمو گذاشتم تو صندوقو سوار ماشين شدم استارت زدمو روندم به سمت شيراز

عصبانيتو هيجانو استرس باهم به قلبم هجوم اورده بودن باورم نميشد امير بعد اين همه مدت اومدهه و بعد اين همه مدت قرار بود من عشقمو ببينمو لمس كنم


٩سال پيش

-مرسا مرسا؟؟؟؟؟

-بلههه مامان؟

-پاشو اماده شو

-كجا؟؟؟ مامان من درس دارم

-خونه خاله لادن نميشه كتاباتو ببري با خودت؟؟

چشام برق زد زود آماده شدم

من فقط ١٢سال داشتم ولى عشقو تجربه كردم
سرم تو كتاب بود كه در باز شد

با عمو فريبرز رو بوسى كردمو رفتم داخل

دنباله امير ميگشتم كه ديدم رو مبل جفته ماندانا نشسته و داره واسش لاك ميزنه

قلبم اتيش گرفتو بدنم سرد سرد شد

با همه سلام كردمو نشستم يه گوشه

امير ١٥سالش بود با همه جور بود بجز من


روزا گذشتنو من روز به روز علاقم نسبت به امير بيشتر ميشدو اون بازم نسبت به من بى تفاوت بود

تا اينكه خبر اودرن خاله لادن و عمو فريبرز با كاميون تصادف كردن عمو همون موقع تموم كرد ولى خاله ١ماه تو كما بودو بعدش مرگ مغزى شد

اونروز امير تو باغ خونشون نشسته بودو گريه ميكرد
وقتي رفتم سمتشو دست گذاشتم رو شونش برخلاف انتظار من كه دستم رو پس ميزنه منو كشيد تو بغلشو گفت

-همه اونايي كه دوسشون داشتمو از دست دادم فقط تو موندى كه نميخوام از دست بدم

اون موقع اونقد مرگ خاله و عمو به دهنم تلخ بود كه شيرينيه اين جملرو احساس نكردم
بعد از اون روز اميرو نديدم تا ١ماه بعد كه اومد خداحافظى كرد و رفت ايتاليا

آخر راه...
ما را در سایت آخر راه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : romaankhoone بازدید : 111 تاريخ : جمعه 10 تير 1401 ساعت: 6:56